....This Is My RoOm...

....This Is My RoOm...

....برای ورود اجازه لازم نیست....
....This Is My RoOm...

....This Is My RoOm...

....برای ورود اجازه لازم نیست....

Value

 1- ارزش یک خواهر را از کسی بپرس که آنرا ندارد.  

 

 2-ارزش ده سال رااز زوج هایی بپرس که تازه از هم جدا شده اند.    

  

 3-ارزش چهارسال را از فارق التحصیل دانشگاه بپرس. 

  

 4-ارزش یکسال را از دانش آموزی بپرس که در امتحان نهایی مردود شده است.  

  

 5-ارزش یکماه را از مادری بپرس که کودک نارس به دنیا آورده است.    

 

 6-ارزش یک هفته را از ویراستار یک مجله هفتگی بپرس. 

 

 7-ارزش یکساعت را از عاشقانی بپرس که در انتظار قرار ملاقات هستند.   

 

 8-ارزش یک دقیقه را از کسی بپرس که به قطار یا هواپیما نرسیده است. 

 

 9-ارزش یک ثانیه را از کسی بپرس که در حادثه ای جان سالم به در برده.  

 

10-ارزش یک میلی ثانیه را از کسی بپرس که در مسابقات المپیک مدال نقره گرفته است. 

    

11-برای پی بردن به ارزش یک دوست آنرا از دست بده.   

 

زمان برای هیچکس صبر نمیکند؛قدر هر لحظه ی خود را بدانید...

  

Early Bird Catches The Worm

 Oh if you’re a bird, be an early bird 

اگه کسی بناست پرنده باشه، بهتره که زود از خواب پاشه،
And catch the worm for your breakfast plat 

برای صبحونه ش کرم بگیره،که غذای ناشتاشه
If you’re a bird, be an early early bird 

اگه کسی بناست پرنده باشه،بهتره خیلی زود از خواب پاشه
But if you’re a worm, sleep latٍe

                        اما اگه که کرم باشه،بهتره تا دیروقت بخوابه،چندان سحرخیز نباشه

ChRiSmAs & PaPa NoEl

 

از دودکش بخاری که پایین می‌اومد حسابی مراقب لباسهای قرمز و تمیزش بود، به خصوص با اون کلاه دراز منگوله دارش خیلی دوست داشتنی شده بود، بین راه یه بار دیگه لیست کارهای اون شب رو مرور کرد، دقیقاً 1532 بچه اون شب منتظرش بودن، باید کادوهای سال نوی همه رو تا صبح به دستشون می رسوند، شب پرکاری بود، دیگه بیشتر از این معطل اش نکرد، از دودکش پایین اومد و از اتاق ها آروم و بی صدا عبور کرد تا به اتاق مورد نظر رسید، دستش رو توی کوله ی قرمز و سنگینش فرو برد و به دنبال چیزی که می خواست گشت، بعد آروم و بی صدا جعبه ای کوچیک رو توی کفش دخترک گذاشت و از خونه خارج شد، سوار درشکه شد و گوزن ها رو هی کرد، حالا باید به 1531 خونه ی دیگه سر می زد، خونه ها رو یکی یکی می گشت و توی کفش ها آرزوهای کودکانه ی بچه ها رو می ذاشت ...
و می گشت و می گشت و می گشت ...
کم کم هوا داشت روشن می شد و پایان کار پاپانوئل فرا می رسید، اما هنوز یه هدیه ی دیگه مونده بود، یعنی کسی رو از قلم انداخته؟! نه، ممکن نبود، تو هر خونه ای که بچه ای زندگی می کرد و کنار هر تختی که کفشی جفت شده بود هدیه ای قرار داشت، اما هنوز یه هدیه باقی مونده بود، پس پاپانوئل معطل اش نکرد و دوباره به تموم خونه ها سرک کشید ...
 سلام پاپانوئل، چرا اینقدر دیر اومدی؟ از اول شب تا الان منتظرتم، دیگه داشت کم کم خوابم می برد ...
پاپانوئل نگاهی به پسرک انداخت، بعد در حالی که سعی می کرد خودش رو آروم و مهربون جلوه بده پرسید:
 پس کفشهات کو؟ چرا جفتشون نکردی؟ آخه فکر نکردی چه جوری پیدات کنم؟
چیزی رو که می خواستم آوردی؟
پاپانوئل که از خستگی توان ایستادن نداشت، دیگه نتوست بیشتر از این جلوی خودش رو بگیره :
 جواب منو بده، پرسیدم چرا کفشهاتو کنار تختت جفت نکردی؟ تو این همه سالی که مشغول این کارم پسری به بی انظباطی تو ندیده‌ام، آخه چرا فکر منو نمی کنی؟ چقدر دنبال تو بگردم؟ تازه اونم شب عید ... اصلا تقصیر من بود که این شغل رو انتخاب کردم، هیچ چیز سخت تر از کار کردن با بچه ها نیست، اونم بچه های بی انظباطی مثل تو ... دوست دارم هرچه زودتر بازنشسته بشم تا از شر همتون راحت شم، من پیرمرد با این سن و سالم از بس راه رفتم نمی تونم روی پاهام بند شم ...
پسرک که تا اون لحظه سرش رو پایین انداخته بود، ناگهان بغضش ترکید و وسط حرف پاپانوئل پرید:
بازم خوش به حالت که پایی برای راه رفتن داری ...
سپس در حالی که زیر پتو دراز کشیده بود، تکونی به خودش داد، پتو رو کنار زد و پاپانوئل از خجالت بر جاش خشک شد ...